منِ 10 سالِ قبل
یازار yazar :حسین واحدى
تاریخ:1394.10.4-07:41
برای رفتن به
دریا زود به صمیمیترین دوستم بهرام زنگ زدم و از او خواستم با ماشینش
بیاید دنبالم تا برای شنا به دریاچه برویم. خوشبختانه بهرام هم با من
برگشته بود ده سال قبل و مثل همیشه بیکار بود. طولی نکشید که خودمان را در
ساحل "کاظمداشی" در روستای "گؤیرچینقالا" دیدیم. چون آخر هفته بود و ما
هم سر ظهر رسیده بودیم، ساحل پر بود از مسافرانی که از خود اورمیه و شهرهای
دور و نزدیک آمده بودند. در فاصلهی دوری از دریا ماشین را پارک کرده و
آماده شدیم برای شنا.
رسیدیم دم آب، دراز کشیدیم و مثل بچهها روی خودمان را پر از شنهای ریزی کردیم که لذتی وصف ناشدنی داشت. پیرمردی که کنارمان دراز کشیده بود و لحظاتی بود که ما را زیر چشمی زیر نظر داشت و شادیها و شوخیهای ما را میدید رو به ما کرد و گفت: "آی بالا بیرگون بورادا 2-3 متر سو وار ایدی. ایندی اولوب قورولوق، بئله گئتسه چوخ چکمز دریادان بیر زاد قالماز!"
(پسر جان یه زمانی بود اینجا 2-3 متر آب داشت، اما الان شده خشکی، اگه اینطوری پیش بره چند سال دیگه دریاچهای وجود نداره)
نمیدانم چرا وقتی صحبت از ده سال بعد میشد خودبهخود همه ناراحت میشدیم. انگار خدا برای زندگیمان ساعت شنی گذاشته بود و ما هم آنرا میدیدیم و با کم شدن شنهای بالا لذت زندگی از ما گرفته میشد. دریاچه تا این حد برایمان مهم بود و زندگی ما با زنده بودن دریاچه پیوند خورده بود و هر وقت صحبت از خشک شدنش به میان میآمد این حس را داشتیم.
نمیدانم چطور شد که نفهمیدیم غروب از راه رسیده. اصلاً گذشت زمان را حس نکردیم. بعضیها تازه میآمدند تا غروب زیبا و بینظیر ساحل "کاظم داشی" رو از نزدیک تماشا کنند. غروبی که برایم خیلی دلتنگی داشت. آن هم غروبی در کنار دریاچه اورمیه و غروب روز جمعه.
نتوانستم به غروب نگاه کنم. به بهرام گفتم چشمانمان را چند دقیقه ببندیم.
چند دقیقه تمام شده بود و هر چقدر تلاش کردم نتوانستم چشمانم را باز کنم. نمیدانم چقدر طول کشید ولی وقتی چشمانم باز شد، خودم را در کنار نمکزاری به وسعت زمین و زمان دیدم.
آنکه رفته بود خاطرات کودکیام را نیز با خود برده بود!
رسیدیم دم آب، دراز کشیدیم و مثل بچهها روی خودمان را پر از شنهای ریزی کردیم که لذتی وصف ناشدنی داشت. پیرمردی که کنارمان دراز کشیده بود و لحظاتی بود که ما را زیر چشمی زیر نظر داشت و شادیها و شوخیهای ما را میدید رو به ما کرد و گفت: "آی بالا بیرگون بورادا 2-3 متر سو وار ایدی. ایندی اولوب قورولوق، بئله گئتسه چوخ چکمز دریادان بیر زاد قالماز!"
(پسر جان یه زمانی بود اینجا 2-3 متر آب داشت، اما الان شده خشکی، اگه اینطوری پیش بره چند سال دیگه دریاچهای وجود نداره)
نمیدانم چرا وقتی صحبت از ده سال بعد میشد خودبهخود همه ناراحت میشدیم. انگار خدا برای زندگیمان ساعت شنی گذاشته بود و ما هم آنرا میدیدیم و با کم شدن شنهای بالا لذت زندگی از ما گرفته میشد. دریاچه تا این حد برایمان مهم بود و زندگی ما با زنده بودن دریاچه پیوند خورده بود و هر وقت صحبت از خشک شدنش به میان میآمد این حس را داشتیم.
نمیدانم چطور شد که نفهمیدیم غروب از راه رسیده. اصلاً گذشت زمان را حس نکردیم. بعضیها تازه میآمدند تا غروب زیبا و بینظیر ساحل "کاظم داشی" رو از نزدیک تماشا کنند. غروبی که برایم خیلی دلتنگی داشت. آن هم غروبی در کنار دریاچه اورمیه و غروب روز جمعه.
نتوانستم به غروب نگاه کنم. به بهرام گفتم چشمانمان را چند دقیقه ببندیم.
چند دقیقه تمام شده بود و هر چقدر تلاش کردم نتوانستم چشمانم را باز کنم. نمیدانم چقدر طول کشید ولی وقتی چشمانم باز شد، خودم را در کنار نمکزاری به وسعت زمین و زمان دیدم.
آنکه رفته بود خاطرات کودکیام را نیز با خود برده بود!
باخیش لار(1)
[cb:post_like]